«مش حسن» مردی به رَه دید و گریبانش گرفت گفت :« ای مردَک چرا در پای تو شلوار نیست »؟ گفت «: شلوارم گِرو بُرده است بقّال محل ! ناجوانمرد است این بقّال و مردم دار نیست »! گفت :« بیکاری مگر که اینچنین وارفته ای »؟ گفت که :« در این زمانه کیست که بیکار نیست »؟! گفت :« بَس ژولیده ای دیوانه را گفتی زکی »! گفت:« تو آیینه ای در گفته ات انکار نیست »!! گفت :« داری حرفهای گنده گنده می زنی »! گفت:« اکنون گنده گویی هم مُد بازار نیست »؟ گفت :« شامت نان خالی است و است و گنده ,گریبانش گرفت ,حسن» مردی منبع
درباره این سایت