برای ِقشر معلّم شمال لازم نیست
شنا و شخم زدن،عشق و حال لازم نیست
برای ِجیب معلّم به عکس ِبعضی ها
دلار و درهم و پوند و ریال لازم نیست
حرام باشد و چون زهر خوردن ِویسکی
کنار ِساحل و دفع ِ ملال لازم نیست !
هوای ِ سالم و تفریح و کوه و موسیقی
کباب و جوجه و سیخ و زغال لازم نیست
حقوق های ِنجومی اگر که می گیرند
بدان که مستحق اند و سؤال لازم نیست
اگر جناب ِمعلّم به فرض عاشق شد
به لاس ِخشک بسازد وصال لازم نیست
برای ِآنکه در این روزگار ِ وانفسا
بُریده،حال ندارد،عیال لازم نیست
به عکس ِمیوه قناعت کُنَد معلّم ِ خوب
برای ِمعده ی ِاو پُرتقال لازم نیست
اگر گرسنه بمیرد چه غم؟ بگو برود
سراغ ِکار خودش،قیل و قال لازم نیست
برای نصفه حقوقی که سهم ِبعضی هاست
بساط ِغُر زدن و نقّ و نال لازم نیست
زیادی است معلّم برای ِزندگی اش
سر ِکلاس به جز انفعال لازم نیست
برای ِقشر معلّم به غیر ِخوردن ِ غم
و غیر ِ وعده و خواب و خیال لازم نیست
برای ِ جامعه ای که پُر از تباهی هاست
بدان که آدم نیکو خصال لازم نیست !!
بخور سیب و اناری را که از دست تو خواهد رفت
هلویِ آبداری را که از دست تو خواهد رفت
نخواهی دید بعد از این به غیر از سردی و زردی
تماشا کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت
غنیمت دان شرابی را که شرعش می کند ممنوع
بچین میزِ ی را که از دست تو خواهد رفت
ببین فقر و حماقت را و عمق جهلِ ملت را
شکوهِ خرسواری را که از دست تو خواهد رفت
ثوابِ اخروی دارد برای کسب آن حتما
تحمّل کن فشاری را که از دست تو خواهد رفت
شده آشفته و هر کی به هر کی،خر تو خر اینجا
بکُن ترک دیاری را که از دست تو خواهد رفت
برای مُردنت آماده باش و پیش دستی کُن
بخر سنگِ مزاری را که از دست تو خواهد رفت
اگر که گیر تو افتاد زود و سخت غارت کن
ببَر چرخِ قطاری را که از دست تو خواهد رفت
باهمه ی فضل و سخندانی ام
بازگرفتار پریشانی ام
له شده توی صف نان چانه ام
توی صف بیمه ی درمانی ام !
هرکس و ناکس زده برریش من
خنده مگرغول بیابانی ام!
تاکه خودم رابکنم تقویت
درطلب روغن حیوانی ام!
چشم خودت رابده برحال خود
گریه کنم بادل سیمانی ام !!
ای گل من تاکه تو رادیده ام
محو تو درعالم حیرانی ام!
عشق تو را هم بکنم کُنترات
عاشقم و عاشق پیمانی ام !
تا که تویی گندم آدم فریب
عاشق آن لحظه ی شیطانی ام!
توی ادارات به رقص آمدم
سعی نکن تاکه برقصانی ام !
شعرتر و تازه زمن خواستی
بنده مگرسعدی و خاقانی ام؟
بنده کی ام؟شاعرکی نکته یاب!
خالق اشعار خوش و آنی ام !!
باغبانی رفت در باغ ِخود ش
دید ی می خورد انگور هی
«شانی »و «بی دانه » را با «عسگری »
می دهد دایم فرو با زور هی !
گفت :« می دانی حرامه یا حلال
اینهمه انگور ای مغرور هی »؟!
گفت :«می باشم عزیز وجان ِ من
از حرام و از حلالش دور هی !
می خورم من از برای خاصیت !
چون شغال ِ میوه خوار و مور هی »!
پس گرفت اور را در آنجا باغبان
زد شبیه دنبک و تنبور هی !
دست ان وطن را دوستان
قطع باید کرد با ساطور هی !
بنده روزی دبیر خواهم شد
لَنگِ نان و پنیر خواهم شد
چون غلامان به دستِ اهل و عیال
تا قیامت اسیر خواهم شد
با حقوقِ زپرتیِ دولت
در اداره اجیر خواهم شد
بانگاهِ رئیسِ لاکردار
پاک خرد و خمیر خواهم شد
مثلِ کلیّه یِ ریاکاران
آدمی سر به زیر خواهم شد
در تنورِ زمانه خواهم سوخت
مثلِ نانِ فطیر خواهم شد
برگ پاییزی زردم بی تو
پُرِاشک و پُر درد م بی تو
گرمی عاشق دستان تو کو؟
که چنان مُرد ه ی سرد م بی تو
ما ت و مبهوتم و سر گردانم
اینچنین هستم هر د م بی تو
به وجود خودم این سا یه ی هیچ
هیچ اقرار نکرد م بی تو
بعداز این در پی تو باید من
مثل دیوانه بگرد م بی تو
تاکه پیدات نمو ده گویم
برگ پاییزی زرد م بی تو
ترامپِ" خر و بی ادب،روز و شب
به فکر "توییت" و نبرد است و خواب
کُنَد "کیم" را گاه گاه انگولک
زمانی به ایران نماید عتاب
جهان از حضورش پریشان شده
وَ اقتاده در پیچ و تاب،اضطراب
از آن ترسم این آدم کلّه خر
جهان را کند سوت و کور و خراب
بیفتد اگر گیر ایرانیان
بریزند در حفره هایش دوغاب !
چه خوش گفته "سعدیّ" شیرین سخن
چه زیبا زده حرف حق و حساب:
"اگر برکه ای پُر کُنند از گلاب
سگی در وی افتَد کُنَد منجلاب "
درباره این سایت